سه شنبه دهم آذر ۱۳۸۸ | 22:44 | <<* آل پا *>> -
در
کتابِ دانشِ شاد (Die fröhliche Wissenschaft) از نيچه پارهنوشتارِ
(Fragment) نامداري هست با عنوانِ “ديوانه” (بخش سوّم، شمارهیِ ۱۲۵)
که يکي از بنيانیترين مايههایِ انديشهيِ فلسفيِ وی، یعنی”خدا مرده
است”، را با صحنهپردازیِ دراماتيک و طنينِ تراژيکِ نيرومند به نمايش
میگذارَد. کتابِ دانشِ شاد پيشاهنگِ چنين گفت زرتشت است و يک سال پيش از
آن نشر شده است. امّا، در زرتشت است که نيچه، به دنبالِ طرحِ نخستينِ اين
ايده در کتابِ پيشين، انديشهیِ “خدا مرده است” را تا واپسين پیآمدهایِ
هستیشناسانه، اخلاقی، روانشناسانه، و جامعهشناسانهیِ آن، دنبال
میکند. بر همين پايه است که طرحِ گذار از انسان به اَبَرانسان را پيش
میکشد، که رهنمودِ او ست برایِ گريز از تباهیزدگیِ “واپسين انسان”، یعنی
انسانِ روزگارِ مرگِ خدا و فروپاشيدنِ بنيانِ ارزشهایِ جهاني که تا کنون
بر بودن ِ خدا تکيه داشت. روزگار ِ واپسین انسان روزگار ِ هيچانگاری
(نيهيليسم) است، روزگار ِ بر باد رفتن ِ ارزشهایي که با آنها انسان، در
گذار از طبیعت به جهانِ فرهنگ، انسان شده است. انسان از دیدگاهِ او همین
باشندهیِ ارزیاب است بر رویِ زمین که همهچیز را، بر بنیادِ دستگاههایِ
ارزشی (اخلاقیِ) خود، ارزشگذاری میکند. ديوانه
نشنيده ايد داستانِ آن ديوانه را که در روشنایِ روز با فانوسِ افروخته به
بازارگاه دويد و پيوسته فرياد میزد که، “من خدا را ميجويم! من خدا را
ميجويم!”؟ و چون آن جا بسياري گردِ هم ايستاده بودند که خدا را باور
نداشتند، سخت خنده برانگيخت. يکی گفت، “مگر رفته و گم شده؟” ديگری گفت،
“نکند بچّه بوده و راهاش را گم کرده؟ يا رو پنهان کرده؟ يا از ما
میترسد؟ يا رفته و کـَشتی گرفته و به دياري ديگر زده؟” اين گونه ميانِ
خود هياهوکنان خنده سر میدادند. امّا ديوانه به ميانِ ايشان پريد و
خيرهـخيره در ايشان نگريست و بانگ برآورد که، “ کجا رفته است خدا؟ من
شما را میگويم: ما او را کشته ايم! شما و من! ما همگی قاتلانِ او ايم .
امّا چنين کاری چه گونه از ما سر زد؟ چه شد که توانستيم دريا را سَر کشيم؟
چه کس ما را اسفنجي داد که با آن افق را سراسر فروشوييم؟ هيچ میدانستيم
چه میکنيم آن گاه که اين زمين را از خورشيدـاش جدا میکرديم؟ اکنون به
کدام سو روان است؟ ما خود به کدام سو روان ايم؟ آيا نه به دور از همهیِ
خورشيدها؟ همواره درنمیغلتيم؟ به پشت، به پهلو، به پيش، به اين سو و به
آن سو؟ کجا ديگر فرازي در کار است و فرودي؟ آيا نه چنان است که در يک
هيچِِ بیپايان سرگشته ايم؟ مگر این دَمِ فضایِ تهي نيست که بر ما میدمد؟
سردتر نشده است؟ شب آيا مدام پيشتر نمیآيد و شبتر نمیشود؟ مگر
نمیبايد در روشنایِ روز فانوس افروخت؟ هایـهویِ گورکنان هيچ به
گوشِمان نمیرسد، که دارند خدا را به خاک میسپارند؟ از آن گـَنديدگیِ
خدايانه هنوز هیچ بويي به ما نمیرسد؟ – زيرا که خدايان نيز میگندند!
خدا مرده است! خدا مرده میماند! این ما ايم که او را کشته ايم! چه گونه
خود را آرام خواهيم بخشيد، ما، خونريزترينِ خونريزان؟ قدسیترين و
تواناترين چيزي که جهان تاکنون داشت در زيرِ کاردهایِ ما غرقه به خون است–
اين خون را که از ما خواهد شست؟ با کدامين آب خود را پاک توانيم کرد؟
کدامين جشنِ گناهشويان، کدامين بازیِ مقدّس را میبايد [برایِ شستنِ آن
گناه] بنياد کنيم؟ چنين کاري آيا ستـُرگتر از آن نيست که ما را درخور
باشد؟ ما خود آيا نمیبايد خدايان شويم تا درخورِ آن بنماييم؟ کاري از اين
کارِستانتر نبوده است– و همانا آن که از پیِ ما پا به جهان بگذارد، به
سببِ چنين کارِستاني از آنِ تاريخي والاتر خواهد بود؛ والاتر از هر تاريخي
که تاکنون بوده است!– اين جا ديوانه خاموش شد و باز در شنوندگاناش
نگريست. آنان نيز خاموش بودند و شگفتزده در وی مینگريستند. سرانجام
فانوس را بر زمين زد چنان که خُرد و خاموش شد. آنگاه گفت، “بسي زود آمده
ام. زمانه هنوز زمانهیِ من نيست. اين رويدادِ شگرف هنوز در گشتـوـگذار
است و در گردش– و هنوز به گوشِ آدميان نرسيده است. آذرخش و تندر را زماني
بايد؛ نورِ ستارگان را زماني بايد؛ کارِستانها را زماني بايد تا ديده و
شنيده شوند. اين کارستان هنوز از دورترين ستارگان نيز از ايشان دورتر است–
و با اين همه، کار کارِ ايشان است!”آورده اند که ديوانه همان روز خود را به گونهگون کليساها درانداخت و سرودِ “آرامشِ ابدی خدا را باد” سر داد. چون گريباناش را گرفتند که چه میگويد، تا او را بيرون اندازند، در پاسخ چيزي جز اين نگفت که،” آخر اين کليساها چيستند اگر که گورستان و گورخانهیِ خدا نيستند؟”
به نظر میرسد که نيچه نخستين انديشهورزِ بزرگي باشد که وجهِ بنيادیِ استعارهایِ زبان را شناخته و اهميّتِ سبک و رابطهیِ ساختاریِ آن را با معنا بازگفته است. از جمله نشان داده است که در زبانِ فلسفه و بنيادِ بهظاهر سفتـوـسختِ مفهومیِ آن، که میخواهد معنایِ ناب باشد و بس، تا چه اندازه استعاره (متافور)-- که به نظر میرسيد تنها از آنِ زبانِ شاعرانه باشد-- نقش بازی ميکند. با اين شناخت او توانست مرزِ بهظاهر گذرناپذيرِ زبانِ فلسفی و زبانِ شاعرانه را از ميان بردارد و در چنين گفت زرتشت يکسره به زبانِ شاعرانه انديشهورزی کند. زبانِ جدلیـشاعرانهیِ نيچه در اندیشهورزیِ فلسفی از تمثيل نيز بسيار بهره میگيرد، يعنی آوردنِ روايتي یا حکایتي که هدفِ آن رساندنِ نکتهاي حکيمانه، اخلاقی، يا فلسفی ست. زرتشت، با داشتنِ نگاه به تمثیلهایِ مسیح در انجیل و کنایه داشتنن به آنها، سراسر آکنده از تمثيل است. روايتِ “ديوانه” نيز از همين گونه تمثيلهاست در کارِ وی، در کتابي دیگر.
اين جا بحثِ اثبات يا ردِّ وجودِ خدا با دليلهای عقلی و نقلی به شيوهیِ اهلِ علمِ کلام يا اهلِ فلسفه نيست. بلکه روايتِ داستانِ يک قتل است، قتلي گمانناپذیر، با پیآمدهایي هولناک. خدايي که تا همين چندی پيش زنده بود و مایهیِ روشناییِ عالم و راهنمایِ زندگانیِ انسان بود، اکنون در زيرِ ضربِ کاردِ بشر غرقه به خون افتاده است و گورکنان دارند جنازهیِ او را به خاک میسپارند که رو به گنديدگی ست. چرا نيچهیِ فيلسوف به بحثِ استدلالی در بارهیِ بود و نبودِ خدا نمیپردازد و به جایِ دليل آوردن در بارهی نبودِ خدا به زبانِ ادبيّات روی میآورد و مرگِ خدا را در قالبِ يک تمثيل، با چنين پژواکِ تراژيک، از زبانِ يک “ديوانه” حکايت میکند؟
درآميختگیِ شگفتِ يهوديّت و يونانيّت در قالبِ مسيحيّت-- که نقشِ خود را در درازنایِ دوهزاره بر تاريخ و فرهنگِ اروپا زده است-- خدایِ دوچهرهاي ساخته و پرداخته است. يک رخِ خدایِ مسيحيّت يونانیست، يعنی خدایِ علمِ کلام، خدایِ کشفِ عقلیِ فيلسوفان، خدایِ افلاطون و ارسطو، که يک مطلقِ بیسيما ست در عالمِ تجرّدِ مطلق. و رخِ ديگرـاش يهودی ست، يعنی خدایِ ابراهيم و داوود و موسا و عيسا، خدايي “زنده”؛ خدايي انسانگونه که با انسان سخن میگويد و با او سخن میتوان گفت و راز-و-نیاز میتوان کرد؛ خدایي که میتواند از آسمان پایین بیاید و با بندهیِ خود، ابراهیم، کـُشتی بگیرد؛ خدايي که پاسکال و کیيرکهگور داغِ ناپدید شدناش را بر دل داشتند. خدايي که بشود با استدلال اثبات يا ردّ کرد، خدايي که در مقامِ علتالعلل، علّتِ بیعلّت، علّتِ خودزاد (causa sui)، در ساختارِ يک جهانِ مکانيکی، در سرِ سلسلهی رابطهیِ عليّتها بنشيند، خدايي نيست که خداوندی کند و بندگی بطلبد. خدایي نیست که بندهیِ خود را بنوازد يا کيفر دهد، به او مهر ورزد يا بر او خشم گيرد. چنین خدا خدایِ خاموشي ست در خدمتِ فيلسوفان، و پیش از همه و بالاتر از همه، در خدمتِ حکیم ارسطاطالیس، “معلّمِ اوّلِ” الاهیّات در یهودیّت و مسیحیّت و اسلام، برایِ فروبستنِ سیستمِ فلسفیِ او. وجودِ این خدا از آن جهت ضروری ست که تسلسُل نتواند در سیستمِ فلسفیاي که میخواهد همهچیز را یکپارچه و یکباره در خود بگنجاند، رخنه کند و پیبستِ آن را سست کند، تا آن که چیزي نتواند سیستم را بشکند و به بیرون از آن راه بگشاید. چنين خدایِ خاموشي، از جمله، پيام هم نمیفرستد و پيامبر هم ندارد و فیلسوفان هم “کتابِ مقدّس”اي به ناماش نکرده اند.
خدایِ فيلسوفان در سَر جای دارد، در انديشه. امّا خدایِ يهودیتبار-- چنان که صوفیانِ ما هم بسیار گفته اند-- جایِ اصلیاش در سِّر است، در دل. خدایي ست “غیور”، به روایتِ عهدِ عتیق، که تابِ دیدنِ هیچ خدایِ دیگري را در جوارِ خود ندارد. همان خدایِ يگانهاي ست در دينهایِ ابراهيمی که میخواهد همهیِ خدايانِ ديگر، همهیِ “طاغوت”ها، را از ميان بردارد. و امّا، خدايي که در دل خانه دارد وجود-اش با تمامیِ وجودِ آدمی درآميخته است و در هر رگـوـپیِ او، در سیستمِ عصبی و گردشِ خون او، و دستگاهِ گوارشِ و دفعِ او نیز حضور و نظارت دارد. نه تنها با حکمهایِ حلال و حراماش در بارهیِ رفتارهایِ او در زندگیِ اجتماعی، که در بارهیِ پاکی و نجسیِ جریانِ جذب و دفعِ فیزیولوژیکِ او و رابطهیِ وی با اندامهایاش نیز حکمها دارد و از درونِ دلِ او بر تماميِ رفتار-اش نگران است. او را به خاطرِ گناهاناش نکوهش میکند و به خاطرِ کارهایِ نيکویاش پاداش میدهد. در او هم خوف میانگيزد هم شوق، هم اندوه هم شادی. و بالاتر از همه، خدایي ست مشکلگشایِ معمایِ بزرگِ مرگ که زندگانیِ کوتاهِ زمینیِ آدمی را به زندگانیِ جاویدِ آسمانی پیوند میزند. خدایِ یهودی در یک اتحادِ جسمانی-روانی با بندگاناش زندگی میکند. خدایي ست که “دوستان” و “دشمنان” آدمی را به او میشناساند که در بنیاد دوستان و دشمنانِ خدای اند. و کار را به آن جا نیز میکشاند که هر جنایتي در حقِّ “دشمنان”، “دشمنانِ خدا”، را همچون خدمتي به خود در کارنامهیِ او ثبت میکند تا در آخرت پاداش دهد. چنين خدایِ زندهاي که در تمامیِ رگـوـپیِ زندگانیِ شبانهروزیِ بندگاناش، در هر آن از زندگانیِ تاريخی و فرهنگیِ نسلهایِ بیشمار، در درازنایِ هزارهها، حضور داشته است، خدايي که خود را “حیّ لايَموت” وصف کرده، اگر بميرد، در جهانِ انسانی چه روی میدهد؟
کانت که يک پارچه فيلسوف بود و هوادارِ عقل، بزرگترين کشفي که بر بنیادِ انديشهیِ منطقی کرد اين بود که گزارههایِ مابعدالطبيعي، از جمله گزارههایِ اثبات و ردِّ خدا در جایگاهِ علتالعلل، خلافپذیر (antinomie) اند، و در نتيجه، ناسنجیدنی از نظرِ شناختِ عقلی. این که خدا هست یا خدا نیست را با هیچ ضرورتِ عقلی نمیتوان پذیرفت، زیرا هر سرِ آن را که بپذیریم، با اشکالِ منطقی رو به روست. امّا، هنگامی که به مسألهیِ اخلاق رسيد. خواست که اخلاقي بر بنيادِ استنتاجِ عقلانی بنا کند. زیرا اخلاقی را که تاکنون به پشتيبانیِ خدا و بيم از کيفر یا اميد به پاداشِ او بر سرِ پا بود، بیپشتوانهی عقلانی ديد. پس، بر آن شد که بنا به ضرورتِ اخلاقی يک خدا برایِ آن “بيافريند” تا اخلاق بیپشتوانهیِ مابعدالطبيعی نمانـَد. امّا اين اختراعي بود بیهوده. چنين خدايي که دایرهیِ فرمانرواییِ او قلمروِ اخلاق باشد و بس، به دردِ خودِ فيلسوف هم نمیخورد. زيرا نه بيمِ دوزخ در آن است نه نويدِ بهشت، حتّا بیمِ دوزخِ درونی، یعنی ناآرامیِ وجدان. خدایِ او نه يک خدایِ زنده است که جاويدان زنده بماند يا زماني بميرد. این خدایي ست که با آدمی سخن نمیگوید. در حقيقت، کانت با آن که در آن مقالهیِ نامدار، با عنوانِ “روشنگری چیست؟” (يا با برداشتي ديگر، “روشنیيابی چی ست؟”)، آدميان را به دليری کردن در به کار بردنِ عقلِ خويش فرامیخواند، هنگامی که به مسألهیِ اخلاق میرسد، از این حکم پا پس میکشد و اين جا خدايي را در کار میآورد که در طرحِ شناختشناسانهیِ وی نمیتواند بگنجد و یا به زور، تنها به عنوانِ ضرورتِ اخلاقی، میگنجد.
امّا اين نيچهیِ فيلسوفـشاعر بود که، با دليریِ فیلسوفانهیِ بیهمتایِ خود، اخلاق را همچون مسألهیِ بنيادیِ فلسفی و بالاترين سدِّ “روشنیيابی” طرح کرد. نگرشِ بنيادیِ تاريخیِ او به اخلاق و ديدنِ اخلاق در بسترِ زندگانیِ بهذات تاریخیِ انسان، سبب شد که او ژرفنایِ مسألهیِ زندگانیِ خدا در زيستِ انسانی و زيستِ انسانی در زندگانیِ خدا را ببيند. زيرا با پديدار شدنِ خدا (و نخست خدایان) در افقِ هستی بر انسان بود که انسان انسان شد و پای به جهانِ نيک و بد و زشت و زيبا نهاد و تاريخِ او بر اين بنياد بنا شد. نیچه با ویران کردنِ بنیادِ عقلیِ وجودِ بیزمانِ مطلق (ایدهباوریِ افلاطون یا ذاتباوریِ ارسطو) همچون عالمِ وهمِ انسانی، که تکیهگاهِ متافیزیک از یونانِ باستان تا امروز است، و نگریستنِ هستی بر بسترِ زمان و گذراییِ آن، و انسان بر بسترِ تاریخ و گذراییِ آن، خدا را نیز تاریخمند دید و تاریخِ زندگانی و مرگِ او را در تاریخِ اروپا و در جانِ (Geist) اروپایی با چشمِ فیلسوفانه نگریست. خدایِ مسیحیّت خدایِ حیّ و ناطق و قادر و قيّوم، و نورِ روشنگرِ آفاقِ جهان بود؛ خدایي که همهچیز به ارادهیِ او میگشت. انسانِ اروپايی، انسانِ مسيحی، دو هزاره با اين خدا و در اين خدا زيسته و باليده و فرهنگ آفریده بود. امّا، اکنون چه شده است که دستِ این انسان به خونِ خدا آلوده شده است؟ چرا اين خدا مرده است؟ چرا میبايست بميرد؟ آنهم به دستِ انسان؟ انسان چه گونه توانست به آن پايه از قدرت يا گستاخي برسد که دست به اين هولناکترين جنايت بزند؟ حال او چه گونه میتواند اين خون را از دستهایِ خود بشويد؟ چه گونه میتواند کفّارهیِ اين واپسين گناه، ایم هولناکترين جنايت را بپردازد؟
بیگمان کانت هنگامي که گزارههایِ خلافپذيرِ مابعدالطبيعي را از دايرهیِ امکانِ شناخت بيرون میگذاشت، میدانست که کارِ خدایِ فيلسوفان—آن مطلقاي که هرگز زندگانی نکرده و در زمان و تاریخ نزيسته است-- تمام است. امّا خدایِ ابزاریاي که برایِ اخلاق تراشيد نيز تاریخی نبود و نمیتوانست زندگانی کند. اين خداوندگارِ روزگارِ “روشنگری” (Aufkälrung) با ايمانی که به عقل داشت و کُند-و-زنجیري که بر عاطفه و احساس میگذاشت، جز چندي در روزگارِ کودکی، با آن خدایِ زنده و در آن خدایِ زنده، نزيسته بود. در نتیجه، ژرفنایِ تراژيکِ مرگِ او را در بسترِ تاريخِ اروپا، در بسترِ برامدنِ مدرنيّت و عقلانیّتِ آن، حس نکرده بود. مرگِ خدا جنایتي بود که به دستِ “روشنگری” و فیلسوفانِ آن رخ داده بود. و کانت در فضایِ چیرگیِ ایدههایِ روشنگری بار آمده و سرانجام به بزرگترین فیلسوفِ راهگشایِ آن بدل شده بود. امّا، نيچه، شاعرِ کشيشزاده، با تربیتِ سختِ دینی در خانواده، با تمامِ وجود تراژدیِ کـُشتنِ خدا را زيسته و به جان آزموده بود.
تراژدی را تنها به زبانِ ادبیّات، به زبانِ شاعرانه، با آوردنِ استعاره و تمثیل و داستان میتوان بازگفت. زبانِ مفهومیِ فلسفی در این میدان در شرحِِ دردِ تراژیک لال است. به همين دليل، او اين تجربه را به زبانِ شاعرانه بازمیگويد و با تمثيل و استعاره ژرفنایِ تراژیکِ چنين رويداد و تجربهاي را دو باره زنده میکند. آن جا که کانت در ميانهیِ راه بازمیماند و با تراشيدنِ يک خدایِ مصنوعی (نه يک خدایِ “صانع”!) به خود رخصت میدهد که شبها به خوابِ خوش رود، نيچه اين داستان را با همه هول و هراسهایاش از سر تا بُن دنبال میکند و به واپسين پیآمدهایاش برایِ تمامیِ زیستجهانِ انسانی میانديشد. و ناگزیر خود را در چنگالِ بیخوابیها و آسیمگیهایِ هولناک گرفتار میکند تا بتواند کورسویي به آیندهیِ بشریّت و به افقي بیفکند که با مرگِ خدا تاریک شده است.
قهرمانِ داستانِ او يک “ديوانه” است. ديوانه است زيرا که در روزِ روشن با فانوسِ افروخته به بازار میآيد و از اهلِ بازار سراغِ چيزي را میگيرد که برايِ آنان پرسيدناش هم بیمعنا و مسخره است. او “خدا” را میجويد. معنایِ نمادينِ اين آغازِ داستان روشن است. “ديوانه” با چراغ به بازار آمده است و اين نشانهیِ آن است که برایِ او آن “روزِ روشن”، در حقيقت، در عالمِ معنا، که ساحتِ زیستِ انسانی ست، شامِ تاريک است. زيرا سپس از دهانِ او میشنويم که با کـُشتنِ خدا بندِ پيوندِ زمين با “خورشيدـاش”، با نور و روشنی، بريده شده است. “بازار” (Markt) در اين داستان نمادِ کانونِ زندگیِ شهری در جهانِ بورژوايی ست. بازار قلبِ تپندهیِ اقتصادِ جهانِ بورژوايی ست. بازاري که “ديوانه” به آن پای میگذارد، در روشنایِ روز است. اگر آن کانونِ نوري را که ديوانه از آن ياد میکند، خاموش کرده اند، اين روشنايی در آن از کجاست؟ از کدام خورشيد است؟ اين روشنايی از کانونِ ايدههایِ مدرن میآيد، از کانونِ “روشنگری”، از کانونِ عقلِ سنجشگرِ بشری که هيچ چيزي را نمیپذيرد، مگر آن که با سنجههایِ او ناهمساز نباشد. به همين دليل، هنگامی که ديوانه با شوريدگی و آسيمگی از گمشدگیِ خدایِ خود سخن میگويد، برایِ آن “بازاريانِ” آسودهخاطر مايهیِ خنده است. زيرا احساسِ ديني، احساسِ حضورِ خدا، در آنها مرده است. در نتيجه، زندگانی و مرگِ خدا برایِ ايشان يکسان است. آنان ديگر با خدا و در خدا زندگانی نمیکنند. کسبـوـکار آنچنان تمامیِ زندگي و وقتشان را گرفته است که ديگر جايي برایِ پرداختن به مسألهیِ خدا نمیماند. نيچه در فراسويِ نيک و بد (پارهنوشتارِ ۵٨) به اين نکته پرداخته است:
آيا هرگز درست توجّه کرده ايد که برایِ زندگیِ اصيلِ مذهبی (و هم برایِ آن موشکافیِ دلخواهِ آن، يعنی خودآزمايی، و آن آرامشِ خيالِ لطيف که خود را “عبادت” مینامد و آمادگیِ دائمی برایِ “حضورِ خدا” ست--) چهقدر فراغت يا نيمهفراغتِ بيرونی لازم است؟ [...] آيا نه آن است که اين پُرکاریِ مدرن، پُرهياهو، وقتگير، ازـخودـراضی، و احمقانه ازـخودـراضی، بيش از هر چيز “بیايماني” میپروراند و به بار ميآورد؟ (ترجمهیِ د. آشوری، ص ۱0۱)
امّا ديوانه از چيزي خبر دارد که آنان از آن بیخبر اند. او میداند که “خدا مرده است”. امّا اين مرگ به خودیِ خود رخ نداده است. خدا به “مرگِ طبيعي” نمرده است. کُشته شده است. و هولناکتر اين که، “ما” او را کشته ايم، “شما و من”. او در زيرِ ضربِ کاردهایِ ما غرقه به خون افتاده است و گورکنان دارند او را به گور میکنند. امّا اين “بازاريان” با اين که “کار کارِ ايشان است” از کردهیِ خود بیخبر اند. هنوز زماني بايد تا اين خبر به ايشان برسد. ديوانه، امّا، از اين داستان خبر دارد و از پیآمدهایِ هولناکِ اين رويداد سخت نگران و حيران است: “امّا چنين کاري چه گونه از ما سر زد؟ چه گونه توانستيم دريا را سَر کشیم؟ چه کس ما را اسفنجي داد که با آن افق را سراسر فروشوييم؟ هيچ میدانستيم چه میکنيم آن گاه که اين زمين را از خورشيدـاش جدا میکرديم؟”
با اينهمه، “ديوانه” برایِ اين بیخبران خبرِ ديگري نيز دارد، خبري نويدبخش. و آن اين که: “و همانا آن که از پیِ ما پا به جهان بگذارد، به سببِ چنين کارستاني از آنِ تاريخي والاتر خواهد بود؛ والاتر از هر تاريخي که تاکنون بوده است!” نيچه، از سويي، سخت نگرانِ پسرفتِ انسانِ خداـمردهیِ بی”افق”، انسانِ هيچانگار (نيهيليست)، به سویِ زندگانیِ نيمهحيوانیِ “واپسين انسان” است. امّا، از سویِ دیگر، در زدوده شدنِ افقِ جهاني که از خدا روشنی میگرفت، افقِ نوگشودهیِ دیگري رويارویِ انسان میبیند؛ افقِ جهانِ آزاد از وسوسههایِ مابعدالطبیعی و افسانهها و اسطورهها که انسان در آن به نيرویِ ارادهیِ خود میتواند معنابخشِ هستی شود. به عبارتِ دیگر، به تمامیّت رساندنِ طرحِ انسانباوری که مدرنیّت در پیش گرفته است. مرگِ خدا رويدادي ست هولناک برایِ بندهیِ خداوند-گم-کرده، برایِ برّهیِ گم شده از گلّهیِ عیسایِ مسیح. زیرا بر اثرِ آن خورشید فرومیمیرد، تاريکیِ شب همه جا را فرومیگيرد، و افق برينِ هستی ناپدید میشود. و، از سویِ ديگر، همین رویداد افقِ تازهاي به رویِ انسانِ دلاورِ مدرن میگشايد، افقِ زندگانیِ انسانِ آزاد از ترسها و خرافههایِ کهن، زندگانیاي که میتواند، به گفتهيِ زرتشتِ وی، شادمانه “به زمين وفادار” مانَد و در آفاقِ مابعدالطبيعه، با فريبِ روشنیهایِ دروغين، در ميانِ “دو جهان” سرگردان نگردد.
سويهیِ ترسناکِ تراژيکِ اين شگرفترين رويدادِ تاريخِ بشر را در آن پارهـنوشتار ديديم. سويهیِ ديگرِ آن، سويهیِ نويدبخشِ تاریخي دیگر، تاریخي والاتر، را، نیز در پارهـنوشتاري ديگر از همان کتاب (دانشِ شاد، کتابِ پنجم، ۳۴۳) میبايد ديد:
شادمانیِ ما چهها در بر دارد
آن بزرگترين رويدادِ تازه--اين که “خدا مرده است”، اين که باور به خدایِ
مسيحيّت باورنکردنی شده است-- هماکنون نخستين سايههایِ خود را بر اروپا
میافکـَنـَد. دستِ کم برایِ آن اندکشماراني که برایِ تماشایِ چنين
منظرهاي ناباوریِ چشمانشان چندان که بايد نيرومند و تيز است، چنان
مینمايد که خورشيدي فرونشسته است و دلسپردگیِ ديرينهاي به بددلی بدل
شده است. جهانِ کهنِ ما میبايد در چشمانشان هرروزه شامگاهیتر،
بدگمانکنندهتر، بيگانهتر، “کهنتر” بنمايد. امّا در اساس میتوان گفت
که: اين رويداد خود بسي شگرفتر از آن است و بسي دوردستتر و
دستنیافتنیتر از آن که در توانِ فهمِ بسياري باشد، آنچنان که خبري نيز
از آن به ايشان رسيده باشد؛ تا چه رسد به آن که بسياري بدانند که از اين
رويداد بهراستی چهها برمیآيد و– با خالی شدنِ زيرِ پایِ اين باور
چهها که میبايد فروريزد: زيرا که بر آن بنا شده اند و بر آن تکيه داشته
اند و در دلِ آن رُسته اند؛ از جمله تمامیِ اخلاقيّاتِ اروپايیِ ما.
چهبسیار زنجيرهیِ فروريختنها، ويرانیها، فرورفتنها، و زيرـوـزبر
شدنها که در پيش است– امّا کدام کس هماکنون چندان که بايد از اين ماجرا
خبر دارد تا که آموزگار و خبرگزارِ پیشادستِ اين منطقِ وحشتِ عظيم شود،
پيامآورِ چنان تيرگیزدگی و خورشيدگرفتگیاي که چهبسا مانندِ آن هرگز
بر رویِ زمين رخ نداده است؟....از جمله ما معمّاگشايانِ مادرزاد که
جایگرفته ميانِ امروز و فردا و ازـهمـکشيده در ميانِ تنشِ امروز و
فردا بر فرازِ کوهها چشم به راه ايم؛ ما نخستزادان (Erstlinge) و
زود-زادِگانِ (Frühgeburten) سدهیِ آينده. آن سايهاي که میبايد بهزودی
اروپا را فراگيرد، بهراستی هماکنون میبايستی بر ما پديدار شده باشد– پس
از چه رو ست که ما خود بیهيچ درگيریِ روـدرـرو با اين تيرگیزدگی، و
بالاتر از همه، بی نگرانی و ترس برایِ خود، چشم به فرارسيدناش دوخته ايم؟
چهبسا که نخستين پیآمدهایِ آن بيش از آنچه بايد در ما اثر کرده است و–
اين نخستين پیآمدها برایِ ما، درست خلافِ آن چيزي ست که کسي چشم میتواند
داشته باشد؛ پیآمدهايي نه هرگز غمآور و تيرگیزا، که همچون گونهاي نور،
نيکبختی، سبکباری، شادمانی، شور، و سپيدهدمي نو، که چندان بر زبان آمدنی
نيست.... بهراستی، ما فيلسوفان و آزادهجانان چون بشنويم که “خدایِ کهن
مرده است”، گويی سپيدهدمي نو بر ما میدمد و دلهامان سرشار از سپاس،
شگفتی، نويد، و انتظار میشود– سرانجام افق ديگربار به رویِ ما گشوده
میشود، هرچند ناروشن نيز. امّا سرانجام کشتیهامان ديگربار میتوانند،
روياروی با هر خطر، دل به دريا زنند. هر گونه دل-به-دريا-زدنِ جويایِ دانش
ديگربار روا ست. دريا، دريایِ ما، ديگربار گشاده شده است؛ آنسان که چنين
“دريایِ گشاده”اي هرگز در ميان نبوده است. داریوش آشوری
Tehran