زندگي بازيچه يي بيش نيست
يکي از فيلم هايي که همچون «همشهري کين» کاربردي اثرگذار در شناساندن «معناي ناب زندگي» دارد و در همين حال، نشان مي دهد «بهنجاري (نرماليتي)، مفهومي شگفت انگيز و چالش پذير و کشمکش پذير است»، ساخته درخشان و بي همتاي شادروان «علي حاتمي» يعني «سوته دلان» است. از اين اثر گيرا و ماندگار تاريخ سينماي ايران به خوبي مي توان در راستاي شتاب بخشيدن به روان درماني شناختي -رفتاري اختلالات گوناگون، به ويژه افسردگي ها، اختلالات اضطرابي (به ويژه وسواس هاي کمال گرايانه) و ويژگي هاي پررنگ و اختلال شخصيت هاي خودشيفته (نارسيسيستيک)، مرزي - آشوبناک (بوردرلاين)، نمايشگر (هيستريونيک)، منضبط - قانون مدار (وسواسي - جبري)، منتقد - افسرده (دپرسيو) و مردم گريز - پرهيزمدار (اوويدنت) سود جست.
«سوته دلان»، فراز درخشان و تابناک ايفاي نقش يک فرد دچار اختلال مادرزادي
رواني - هم ابتلايي اختلال درخودماندگي (آسپرگر) با کندذهني- در نه فقط
تاريخ سينماي ايران، که تاريخ سينماي جهان است. بي گمان گريم و چهره
پردازي هنرمندانه بازيگر نخست فيلم از سوي «اتللو فارا» در اين کاميابي
خيره کننده نقشي غيرقابل انکار داشته است هرچند فيلم از کاستي هميشگي
ساخته هاي «علي حاتمي» يعني «چيرگي چشمگير گفتار بر تصوير» رنج مي برد.
فيلم «سوته دلان» آشکارا نشان مي دهد آن که «زندگي واقعي» را درست همان
گونه که هست، «زندگي مي کند»، همانا آدم به ظاهر دچار اختلال کندذهني فيلم
است. «آقا مجيد ظروفچي جوبچي» که خنده و گريه اش در سالن سينما، پايکوبي و
دست افشاني اش در شادماني عروسي، سوگواري اش در ختم و عزا و عشق ورزي و هم
آغوشي اش همانا خنده، گريه، پايکوبي، سوگواري و عشق ورزي راستين و واقعي
است و اين همانا آدم هاي به ظاهر بهنجار (نرمال) و خردمند (عاقل) پيرامون
او هستند که از «زندگي طبيعي و واقعي» نابرخوردار و بي بهره بوده و تنها
«اداي زندگي کردن» را درمي آورند، چه بسيار مردماني که در اين سرزمين
زندگي نمي کنند بلکه فقط زندگي را مي گذرانند. داستان «سوته دلان» به ظاهر
در تهران نويني مي گذرد که از پس انقلاب مشروطه پا به دوران مدرنيته
رضاشاهي گذاشته است و نمادهاي اين عصر جديد را همچون سينما، اتومبيل،
ميکروفن، تلفن، گراند هتل و ... پذيرا شده است. اما «حاتمي» هوشمندانه از
همه اين نمادها مي گذرد و نشانه يي از آيين و آداب اجتماعي تهران در پايان
سده سيزدهم و آغاز سده چهاردهم خورشيدي و ويژگي هاي تاريخي آن دوران را
برجسته نمي سازد تا فيلم «بي مکان و فضا» جلوه کند. از اين رو «حاتمي» با
وجود دلبستگي ها و دلمشغولي هاي هميشگي اش، از نماي امامزاده داوود نيز به
سود «بي مکان و زمان» شدن فيلم صرف نظر مي کند. اين گونه است که داستان
«سوته دلان» به سادگي مي تواند بارها و بارها، بر سر هر کوي و بازار هر
شهر و کشوري رخ دهد.
«سوته دلان» درست همچون فيلم «همشهري کين» پوچ و بيهوده بودن بلندپروازي
ها و جاه جويي هاي آدميان و همچنين وسواس هاي سختگيرانه و کمال گرايانه
آنان را آشکارا نشان مي دهد. پيام فيلم ساده و گوارا و گيراست؛ «زندگي،
بازيچه يي زودگذر بيش نيست و نبايد کاميابي ها و شکست هايمان در آن را بيش
از اندازه پيش چشم و ذهن مان درشت و برجسته کنيم.» هرگاه بحث من و مراجع
در ساختار روان درماني هاي شناختي -رفتاري به اين ساخته گيرا، ماندگار و
اثرگذار زنده ياد «علي حاتمي» مي رسد، درست همانند بحث درباره برداشت
مراجع از فيلم ارزشمند «همشهري کين»، از مراجع مي پرسم با اين برداشت من
از اين فيلم هم انديش هست يا نه؛ «جاه طلبي و بلندپروازي تان را محدود و
کنترل کنيد؛ خود و جايگاهتان در زندگي را باور داشته باشيد و از اين
بازيچه زودگذر کوتاه و ناپايدار -زندگي- لذت ببريد و کامياب شويد،» و سپس
نظر او را در اين باره جويا مي شوم که به راستي آيا آدمي نمي تواند زندگي
(اين بازيچه و نمايش زودگذر و از دست رفتني) را ساده تر بگيرد و بگذراند و
رها کند؟ واقعيت ها دگرگون نمي شوند اما شناخت، برداشت، تعبير و تفسير ما
از اين واقعيت ها مي تواند دگرگون شود.
فيلم «سوته دلان» به ويژه آن هنگام که مراجع به فاصله فراوان آرمان هاي
بلندپروازانه و کمال گرايانه اش با واقعيت زندگي اش و ناتواني اش در رسيدن
به اين اهداف آگاه شده است، به خوبي مي تواند او را در ساختار روان درماني
شناختي-رفتاري، از بلندپروازي هاي خودشيفته وار (و بعضاً روان پريشانه) و
کمال طلبي هاي وسواس گونه و اجباري اش دور ساخته و مفهوم ساده و گواراي
زندگي آميخته به آسان گيري و بسندگي (قناعت) را در پيش چشم و ذهن او
نشاند. به اين ترتيب مراجع مي تواند آرامش روز و دلخوشي شب و «حوضچه
اکنون» خودش را از گرداب افسردگي و سرخوردگي هاي برآمده از ناکامي و شکست
ايمن و به دور نگاه دارد.
و برادر بزرگ تر به ظاهر خردمند «آقا مجيد ظروفچي جوبچي» همان فرد افسرده
مورد اشاره «سيلوانو آريتي» در نظريه «ديگري چيره» در رخ دادن افسردگي
است؛ برادري که پيکر رو به سردي آن به ظاهر کندذهن به کرانه کاميابي و
خوشبختي رسيده را به آستانه امامزاده داوود رسانده و اينک خسته و کوفته و
درمانده، پس از سال ها زندگي سختگيرانه و کمال جويانه، به تلخي درمي يابد
آرمان و کمالي که او سال ها براي آن زندگي را به کام خودش تلخ کرده است،
هرگز آن گونه نبوده که بتواند انتظارات اين جهاني و آن جهاني او را
برآورده سازد. اکنون براي او تنها آه و حسرت و افسوس باقي مانده است تا
«ناکام» و درمانده به يک عمر اشتباه اقرار و اعتراف کند که؛ «همه عمر دير
رسيديم.»
Tehran